یه روز به یاد ماندنی
امروز خیلی روز خوبی برای من و دخترم بود . دوتایی از صبح تا شب با هم بودیم و کلی حال کردیم.وکلی بازی باهاش کردم . دختر گلم عادت داره صبح ها زود از خواب بیدار می شه . البته در طول شب هم یکی دو بار بیدار می شه و شیر می خوره ولی حتما صبح ها موقع رفتن بابایی چشماش بازه و باباشو بدرقه می کنه . بابایی هم که دیوونه دخترشه هر روز صبح با دیدن این چشمای درشت آرزو می کنه که کاش امروز سر کار نره و با یسنا جونش باشه!!!!! ولی امروز بر خلاف روزای دیگه ساعت ۱۱از خواب بیدار شد ولی من که دیگه مثل قبل نمی خوابم .دلم لک زده برای یه هفت هشت ساعت خواب بی وقفه و با آرامش.الان که یسنا رو می خوابانم تا صبح صد بار بیدار می شم ونگاش می کنم ببینم خوبه یا نه...