یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

فرشته آسمونی من

یه روز به یاد ماندنی

امروز خیلی روز خوبی برای من و دخترم بود . دوتایی از صبح تا شب با هم بودیم و کلی حال کردیم.وکلی بازی باهاش کردم .   دختر گلم عادت داره صبح ها زود از خواب بیدار می شه . البته در طول شب هم یکی دو بار بیدار می شه و شیر می خوره ولی حتما صبح ها موقع رفتن بابایی چشماش بازه و باباشو بدرقه می کنه . بابایی هم که دیوونه دخترشه هر روز صبح با دیدن این چشمای درشت آرزو می کنه که کاش امروز سر کار نره و با یسنا جونش باشه!!!!! ولی امروز بر خلاف روزای دیگه ساعت ۱۱از خواب بیدار شد ولی من که دیگه مثل قبل نمی خوابم .دلم لک زده برای یه هفت هشت ساعت خواب بی وقفه و با آرامش.الان که یسنا رو می خوابانم تا صبح صد بار بیدار می شم ونگاش می کنم ببینم خوبه یا نه...
20 مهر 1389

پانزده روزگی یسنا

امروز دختر گلم پانزده روزه شد و دیگه داره بزرگ می شه . یه کوچولو گردن می گیره و دیگه منم تا حدودی علت ناراحتی هاشو می فهمم.و خلاصه زندگیمون داره رو روال میافته. البته امروز با روزای دیگه یه کوچولو فرق می کرد .فکر کنم دل درداش شروع شده.از صبح همش پاشو جمع میکرد تو شکمش و زور میزد. ولی قربونش برم اینقدر مظلومه اصلا گریه و جیغ و داد نمی کرد و فقط یه کم آه و اووه می کرد. امروز وقت دکتر هم داشت برای چکاپ ۱۵ روزگیش.من و مهدی شب ساعت ۷.۵ بردیمش دکتر .این دفعه دیگه فقط خودمون دوتا بردیمش.مامانم نیومد ولی از چند روز قبل همش بهم گوشزد می کرد که بردیش دکتر بگو که پسر عموش مشکل قلبی داشته و یسنا هم معاینه کنه . بلاخره رفتیم دکتر .وزن فرشته کوچولوم...
9 مهر 1389

درمانگاه و تشکیل پرونده

امروز هم یسنای عزیزم رو با مامانم برای اولین بار بردیم درمانگاه و پرونده تشکیل دادیم . خدارو شکر رشدش نسبت به تولدش خوب بود . وزنش از 2800 شده بود 3100 و دور سرش هم از 34 شده بود 35.5 اینقدر که خانومه مسئول درمانگاه بد اخلاق بود که هیچ سئوالی نمی شد ازش پرسید .حالا تا شنبه که نوبت دکتر داره باید صبر کنم و سئوالامو از دکتر خودش بپرسم . از بس سئوال دارم که همه رو یادداشت کردم که یادم نره . شب هم من و مهدی و یسنا خونه موندیم . یسنا گلم هم اینقدر آرام بود که خدا می دونه. بیدار می شد شیر می خورد و دوباره می خوابید. البته حرص باباشو درآورده بود . چون مهدی دلش می خواست بیدار بشه و باهاش بازی کنه. خلاصه یه شب خوب  روسه تایی با هم گذرو...
7 مهر 1389

اولین باری که یسنا پستانک خورد

امروز دختر گلم برای اولین بار پستانک خورد و خیلی راحت پستانکو گرفت و اینقدر مک زد تا خوابش برد.این تازه کوچیکترین سایز پستانکه ولی همه صورت دختر گلمو پر کرده. مامان فدای پستانک خوردنت بشه خاله ریزه من!!!!!!!!  
6 مهر 1389

روزای بعد از به دنیا آمدن یسنا

یک روزگی یسنا     روز اول یسنا به سختی شیر می خورد و مجبور بودیم که تو شیشه بهش شیر بدیم .مامان قربون شیر خوردنت بره!!!!!! این عکس هنری هم بابایی وقتی یسنا بغل بابابزرگش بود ازش گرفت.. سه روزگی یسنا   صبح مهدی با مامانش آمدن دنبال من و یسنا و رفتیم واکسنشو زدیم و من خودم آمپولمو زدم و برگشتیم خانه . خیلی خوشحالم که اومدم خونه مامانم . اینجا خیلی راحت بودم فقط کارم شیر دادن بهیسنا بود . مامان بابام و رضا هم که همش در حال ذوق کردن واسه یسنا بودن و حسابی دل همشونو برده بود . عصر من و مامانم و مهدی یسنا رو بردیم دکتر عالی پور و گفت متاسفانه زردی داره و باید ازش آزمایش بگیریم . من نرفتم تو مطب ...
5 مهر 1389

اولین ملاقات یسنا با اولین دوستش

یادم نیست که از آسو اینجا نوشتم یا نه .آسو دختر دوست باباییه.من و نسیم (که می شه مامان آسو )با اختلاف ۱۷ روز نی نی های نازمونو به دنیا آوردیم .یعنی آسو ۱۷ روز از یسنا بزرگتره...   آسوی کوچولو بر عکس دخمل ما حسابی تپل مپله .وزنش موقع تولد ۳۴۰۰ بود .البته همه فکر می کردن آسو ریزه میزه تره چون شکم من دو برابر شکم نسیم بود ولی!!!!!! دیشب هم برای اولین بار نسیم و محمد و آسو آمدن خانه ما و این اولین دیدار یسنا با دوستش بود. آسو حسابی پر سرو صداست بر عکس یسنای نازنازی من.تو یک ساعتی که اونجا بودن اینقدر جیغ کشید و گریه کرد که خدا می دونه. خدایا بازم شکرت که یسنای گلم اینقدر آرام و عزیزه...............   ...
5 مهر 1389

اولین ملاقات یسنا با بابایی و مامانی

این عکسی که میزارم مربوط میشه به اولین دیدار یسنا و بابایی .البته چند دقیقه قبل هم اولین دیدار رو با من داشت ولی خیلی کوتاه......... وقتی که دکتر یسنای عزیزمو به دنیا آورد برای چند لحظه بهم نشانش داد.با پا گرفته بودش و گفت اینم دخترت.ببینش تا ببرنش. شیرین ترین لحظه زندگیم بود                     ...
25 شهريور 1389

خاطره زایمان و اولین دیدار یسنای عزیز

بالاخره بعد از کلی دوندگی دنبال دکتر و این در و اون در زدن قرار بر این شد که سزارین کنم و دکترم هم شد دکتر صانعی.پنج شش ماه الکی وقت گذاشتم واسه زایمان طبیعی .دکتر احمق خودم اینقدر بیسواد بود که نفهمید نمی شه طبیعی زایمان کنم . ولی خواست و اراده خدا بالاتر از همه اینا بود و من روز پنج شنبه بیست و پنج شهریور ساعت یازده و بیست دقیقه یسنای عزیزم رو به دنیا آوردم.   یسنای گلم خیلی خیلی کوچولو بودش بر خلاف تصور همه که فکر می کردن من با این شکم گنده یه دختر تپل مپل به دنیا میارم . وزنش دو کیلو و هشتصد گرم بود و قدش چهل و شش سانت . حالا اینم خاطره روز زایمان : شب قبل اینقدر استرس و کار داشتم که اصلا نخوابیدم .چند تا عکس هم از آخرین لحظ...
25 شهريور 1389

بد شانسی مامانی

دختر گلم دیگه چیزی به اومدنت به این دنیا نمونده.دیروز نوبت دکترم بود و رفتم پیش خانم دکتر شجری و بعد از چکاپ هفتگی و شنیدن صدای قلب تو بهم گفتش که دارم می رم مسافرت و تا ۴ مهر هم بر نمی گردم ........   انگار دنیا رو سرم خراب شد .حالا بعد از نه ماه من باید چیکار می کردم و پیش کدوم دکتر می رفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خود خانوم دکتر گفت که هر موقع که زایمانت شروع بشه خود بیمارستان بیستون پزشک کشیک داره و کارتو راه می اندازن ولی من استرس همه وجودمو گرفته بود . سریع برگشتم خونه و به حسنا زنگ زدم و گفتم که از خاله حامد بخواد یه دکتر خوب و با تجربه بهمون معرفی کنه . بعدش قرار شد که عصری بریم مطبش و یه نامه واسه دکتر صانعی بگیریم....... عزیز دل ما...
21 شهريور 1389

بانک خون بند ناف رویان

عزیز دل مامان بالاخره این چله آزمایشات رویان هم به پایان رسید. وای که نمی دونی چقدر سر این آزمایشا مامانی اذیت شد و چند بار رفتم و اومدم .ولی خدا رو شکر اینم تموم شد . اینقدر استرس داشتم که نکنه قبل از اینکه کارای رویانو انجام بدیم و قرار داد ببندیم تو بیایی و نتونیم سلولای بنیادیتو نگه داریم . ولی بالاخره امروز با بابایی رفتیم و قرارداد بستیم و وسایل بیمارستانو بهمون دادن که موقع زایمان ببریم . دیگه راستی راستی همه کارات تموم شد و لطف کن زود زود بیا که دلم واست یه ذره شده....
14 شهريور 1389